گُمشده در هزارتویِ زمان

ساخت وبلاگ
بی حوصله و بی توجه به کاری که دوستش ندارم، در حالی که روی میز چنبره زده بودم و مثل یک حیوان رام افسارم را داده بودم دست موبایل و یونجه‌هایی که چند ساعت قبل بلعیده بودم را نشخوار میکردم، چشمم به یک عکس خورد. معلق شدم. انگار که با سرعت دویست کیلومتر بر ساعت در یک جاده‌ی صاف بیابانی بتازی و یکهو جاده تمام شود به یک دره و درست در آن چند ثانیه‌ی پیش از تکه تکه شدنت به این فکر کنی که اصلا یادت نیست تا اینجای راه را چطور آمده‌ای! عکس برای یک خبر ساده و نه چندان مهم بود‌:«سقوط یکی از درختان خیابان ولیعصر به علت باد شدید بهاری.» اما چیزی که زیر پایم را خالی کرد، کاغذی بود گوشه‌ی تصویر، روی تیر چراغ برقی که بر هیکل تنومند رفیق پیرش خم شده بود و عزای ریشه‌ی نداشته‌اش را گرفته بود. درخت از ریشه درآمده بود و تیر چراغ برق هم به شکلی تراژیک سوار بر ریشه‌ی او. روی کاغذ چهار کلمه نوشته شده بود: « ثبت نام ویزا...» و با فونت درشتی که مجبورت می‌کند اول او را بخوانی: «استرالیا، فرانسه.»گرفتی چه شد؟ چشمهات را ببند و همه‌ی این تصویر را بیاور جلوی چشمت. درخت تنومندی که ریشه‌هاش بیست درصد تصویر را گرفته و به زور توی کادر جا شده و تا همین یک ساعت پیش باید گردنت را ۹۰ درجه بالا می‌آوردی تا لانه‌ی کلاغ‌های پیر را لای شاخ و برگش ببینی. تیر چراغ برق نحیفی که به زور خودش را گوشه‌ی عکس جا کرده‌، و کاغذی که یک گوشه‌ی بی‌اهمیت تصویر که طبق هیچ قاعده و فن عکاسی قرار نیست جلب توجه کند، موذیانه جا خوش کرده است.خوب که تصورش کنی تبر را میبینی توی دست‌های کثیفش.قضیه یک جور طنز تلخ است. یک جور همزمانی کاملا اتفاقی که ترمز زندگی‌ات را می‌کشد و موتور مغزت را روشن می‌کند برای یک مکاشفه‌ی آنی‌. شاید هم این لحظه‌ی طلایی گُمشده در هزارتویِ زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت گُمشده در هزارتویِ زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : peimani بازدید : 22 تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت: 15:04

میلاد یادت هست روزی که برای آخرین بار شماره خانه‌مان را گرفتی که احوال رفیق بی‌مرام قدیمی را بپرسی؟ از تعجب شاخ درآوردم پسر. چهار پنج سال گذشته بود. نمی‌دانم شاید هم زیاد عجیب نبوده. اما من که اصلا غ گُمشده در هزارتویِ زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت گُمشده در هزارتویِ زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : peimani بازدید : 64 تاريخ : يکشنبه 28 دی 1399 ساعت: 1:55

آقای تاکاهاتا! سلام آقا به جان خودم سر صُپی خبر را که شنیدم دلم می‌خواست دوباره بخوابم تا ابد. یکهو چه شد؟ شوکه‌مان کردید. ما اینجا مدام شوکه می‌شویم آقای تاکاهاتا. یعنی نه اینکه خبرها شوکه کننده باش گُمشده در هزارتویِ زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت گُمشده در هزارتویِ زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : peimani بازدید : 65 تاريخ : يکشنبه 28 دی 1399 ساعت: 1:55

چند سالی هست که تقریبا تمام نوشته‌هاش را می‌خوانم. اولین باری که به وبلاگش سرک کشیدم جذب عکس گوشه‌ی صفحه و نوشته‌ی زیرش شدم.«دلم میخواد صلاة ظهر، سر کوچه، تکیه بدم به دیوار و دو نخ سیگار دبش بکشم. بعد بیام خونه همچین بزنی تو گوشم که جای انگشتات رو صو گُمشده در هزارتویِ زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت گُمشده در هزارتویِ زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : peimani بازدید : 83 تاريخ : شنبه 4 آذر 1396 ساعت: 9:01

       دو نقطه دی. سر خوش. آنقدر که قهقهه می زند و از چشمش اشک می آید، و از شدت خنده دل درد می گیرد و به خخخ میفتد و نفسش بالا نمی آید. (با دهانی بسته، نگاهی پوچ، بی صدا، بدون ذره ای تغییر در حالت ابروها و گوشه ی لب. انگار که گُمشده در هزارتویِ زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت گُمشده در هزارتویِ زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : peimani بازدید : 100 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 6:16

تا چشم کار می کند بیابان است و بیابان. هوا گرگ و میش است. شبیه به آغاز طلوع آفتاب. اما سنگینی هوا چیزی شبیه به آغاز غروب است. مات و مبهوت به روبرو نگاه می کنم تا شاید انتهایی برای این بیابان پیدا کنم. اما، من که هنوز پیش پا را ندیده ام. گُمشده در هزارتویِ زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت گُمشده در هزارتویِ زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : peimani بازدید : 74 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 6:16

یک ساعت و پنجاه و دو دقیقه. درست یک ساعت و پنجاه و دو دقیقه به آب زل زده بودم و فکر می‌کردم که چه شد؟ می‌نویسم یک ساعت و پنجاه و دو دقیقه چون درست یک ساعت و پنجاه و دو دقیقه شد، نه اینکه بخواهم برای بهتر نوشتن این متن لعنتی که بعد از دو ماه در مغزم گ گُمشده در هزارتویِ زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت گُمشده در هزارتویِ زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : peimani بازدید : 84 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 6:16

هفت ماه پیش، وقتی امین عنوان یک متن نانوشته ام را که توی خواب خوانده بود گفت، با خودم گفتم«اوه، عجب عنوان خفنی، نوشتن داره این متن.» توی آن زمان و شرایط شاید فقط عنوان اهمیت داشت و اصلا دغدغه ای نبود برای نوشتن؛ گفتم که خب این هم از همان متن هاست که گُمشده در هزارتویِ زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت گُمشده در هزارتویِ زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : peimani بازدید : 107 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 6:16

یک توی دست های خودم جان داد. آنقدر دست و پا زد و جان کند تا جان داد. با چشم های باز. هنوز یک روز هم نشده بود که دیده بودمش. زیبا بود و دوست داشتنی. اما حواسمان نبود. ساعت ظهر بود و این موقع از روز اهواز جهنم واقعی است. اسم خودت هم یادت می رود. آفتاب گُمشده در هزارتویِ زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت گُمشده در هزارتویِ زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : peimani بازدید : 104 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 6:16

جای او اگر بودم شاید می‌نوشتم «مردهای زیادی بودند که دوستشان داشتم، اما فقط با یکیشان خوابیدم. آن‌های دیگر شاید خیلی بهتر بودند. شاید خیلی خوش تیپ‌تر، خوش‌فکرتر یا خوش‌قلب‌تر بودند، اما فقط با همان یک نفر خوابیدم؛ یا شاید فقط فکر می‌کنم که با همان یک گُمشده در هزارتویِ زمان...ادامه مطلب
ما را در سایت گُمشده در هزارتویِ زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : peimani بازدید : 100 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 6:16