بی حوصله و بی توجه به کاری که دوستش ندارم، در حالی که روی میز چنبره زده بودم و مثل یک حیوان رام افسارم را داده بودم دست موبایل و یونجههایی که چند ساعت قبل بلعیده بودم را نشخوار میکردم، چشمم به یک عکس خورد. معلق شدم. انگار که با سرعت دویست کیلومتر بر ساعت در یک جادهی صاف بیابانی بتازی و یکهو جاده تمام شود به یک دره و درست در آن چند ثانیهی پیش از تکه تکه شدنت به این فکر کنی که اصلا یادت نیست تا اینجای راه را چطور آمدهای! عکس برای یک خبر ساده و نه چندان مهم بود:«
سقوط یکی از درختان خیابان ولیعصر به علت باد شدید بهاری.» اما چیزی که زیر پایم را خالی کرد، کاغذی بود گوشهی تصویر، روی تیر چراغ برقی که بر هیکل تنومند رفیق پیرش خم شده بود و عزای ریشهی نداشتهاش را گرفته بود. درخت از ریشه درآمده بود و تیر چراغ برق هم به شکلی تراژیک سوار بر ریشهی او. روی کاغذ چهار کلمه نوشته شده بود: « ثبت نام ویزا...» و با فونت درشتی که مجبورت میکند اول او را بخوانی: «استرالیا، فرانسه.»گرفتی چه شد؟ چشمهات را ببند و همهی این تصویر را بیاور جلوی چشمت. درخت تنومندی که ریشههاش بیست درصد تصویر را گرفته و به زور توی کادر جا شده و تا همین یک ساعت پیش باید گردنت را ۹۰ درجه بالا میآوردی تا لانهی کلاغهای پیر را لای شاخ و برگش ببینی. تیر چراغ برق نحیفی که به زور خودش را گوشهی عکس جا کرده، و کاغذی که یک گوشهی بیاهمیت تصویر که طبق هیچ قاعده و فن عکاسی قرار نیست جلب توجه کند، موذیانه جا خوش کرده است.خوب که تصورش کنی تبر را میبینی توی دستهای کثیفش.قضیه یک جور طنز تلخ است. یک جور همزمانی کاملا اتفاقی که ترمز زندگیات را میکشد و موتور مغزت را روشن میکند برای یک مکاشفهی آنی. شاید هم این لحظهی طلایی گُمشده در هزارتویِ زمان...
ادامه مطلبما را در سایت گُمشده در هزارتویِ زمان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : peimani بازدید : 22 تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت: 15:04